مصطفی - لبیک اللهم لبیک



بازدیدهای امروز: 13  بازدید
بازدیدهای دیروز: 0  بازدید
مجموع بازدیدها: 99918  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست'>mailto:alirgl63@yahoo.com">پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» لینک دوستان من «
» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «

 

 

مصطفی

طناب

روزی کوه نوردی تصمیم گرفت که تنهایی قله ی کوهی را فتح کند. صبح زود راه افتاد با پیش بینی های خودش قرار بود شب برسه ولی نرسید . مجبور شد شب را بگذراند و صبح حرکت کند . وسایل خواب و شام را آماده کرد و بعد از شام برای خواب رفت . ناگهان پایش سر خورد و از کوه سقوط کرد . دیگر هیچ چیزی را نمی شناخت و هیچ چیزی را نمی دید . ناگهان طنابی دور کمرش پیچید و از خوشحالی فریاد زد در فکر این بود که به آن تجربه ی زیادی که داشت بتواند خودش را نجات دهد . ناگهان چشمش را باز کرد ودید با کوه زیاد فاصله دارد . نا امید شد و گفت ای خدا مرا نجات ده و از ته قلبش خواست

و بعد ندا آمد ای بنده  تا اکنون که مرا نخواندی ولی الان که مرا می خواهی به من اعتماد داری ؟

کوه نورد پریشان گفت آری باز ندا آمد پس طناب را ول کن و نجات پیدا کن .

ولی کوه نورد از قبل محکم تر به طناب چسبید و ول نکرد .

صبح وقتی گروه نجات رسیدند با یک جنازه ای یخ زده رو به رو شدند که محکم به طناب پیچیده در صورتی که با زمین نیم متر فاصله داشت...